احیای اموات
مردی از انصار بزغاله ای داشت،سر برید وبه همسرش گفت :«بخشی از آن را پخته و بخش
دیگر را بریان کن،شاید پیغمبر ما را سر افراز گرداند و امشب افطار را مهمان ما باشد.»
سپس به سوی مسجد راهی شد تا از آن حضرت برای افطار دعوت کند.
مرد انصاری دو پسر خردسال داشت و آن دو سر بریدن بزغاله را به دست پدر دیدند.
یکی به دگری گفت:«بیا من هم سر تو راببرم،او هم تسلیم شد»برادر کاردی برداشت و گلوی
برادر را چاک داده و بکشت!
مادر که چنین دید فریادی جگر خراش از دل برآورد.ولی فریاد سودی نداشت.پسر دیگر از ترس
بگریخت وبه بالای خانه رفت وبر اثر پریشانی وشتابزدگی از بالا به زیر افتاد و بمرد!
بانوی نیکوکار نعش هر دو پسر را پنهان کرد و آماده ی پذیرایی مهمان معظم خود گردید وبه
پخت و پز پرداخت و افطار را آماده ساخت.جبرئیل نازل شد و عرض کرد:«یا رسول الله!به مرد انصاری
بگو پسر هایش را بیاورد»
حضرت امر به احضار آن دو پسر فرمود.
مرد انصاری به سراغ همسر رفت و امر پیغمبر را ابلاغ کرد.
زن گفت:«بچه ها حاضر نیستند.»
مرد بازگشت و عرض کرد:«بچه ها حاضر نبودند.»
پیغمبر فرمود:«باید حاضرشان سازی.»
مرد انصاری دگرباره به سراغ زن رفت و فرموده ی پیغمبر را ابلاغ کرد.
زن داستان پسران را برای شوهر بگفت.
مرد انصاری پیکر آغشته به خون کودکان را به حضور پیامبررحمت(ص) بیاورد. حضرت دعا فرمود و
هر دو زنده شدند.
کلمات کلیدی: